رادمهررادمهر، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 26 روز سن داره

رادمهر

رادی کباب پز...

وقتی بابا و بابا بزرگ آدم کباب پزای حرفه ای باشن نتیجه این می شه که خب آدم می شه کباب پز حرفه ای دیگه... دیروز یه گردش خونوادگی داشتیم... یه جای سبز... آروم...قشنگ... کباب پزهای حرفه ای جمع بودن... اول آتیش بعدم کباب... تو هم اون وسط بادبزن به دست باد می زدی... رادمهر نسوزی؟ رادمهر: نه... رادان داغه جیزه دست نزنی؟ رادمهر در حالی که انگشتش رو داره آروم می بره سمت سیخا: جیزه... رادی می شه بیای منو جاش باد بزنی؟ رادمهر: هههههههههه...بعد چند لحظه همون انگشته خورد به سیخ اما سیخه رو آتیش نبود فقط گرم بود یکمی... اما خنده رادان شد بغض دو سوت دیگه هم یادش رفت و دوباره.... انقدر خودتو دودی و کبابی کردی که وقتی روی پام از خستگی غش کردی از دو...
31 مرداد 1391

من و تو...

چقدررررر برای من تو شیرینی... چقدر از بغل کردنت لذت می برم... چقدر صدای خنده هات رو دوست دارم... چقدر قلبم از صدای گریه ات هری می ریزه پایین... چقدر از شیطنتهات می ترسم... چقدررررررررررر مادر بودن سخته... وقتی می خوای دنبالت کنم آروم آروم می یام سمتت می خوام هل نشی فرار نکنی تند تند اما تو عاشق دویدنی، دویدن بی مهابا منم بعضی وقتا چشمامو می بندم... می ترسم از زمین خوردنت... تازگیا می خوای پریدن رو تمرین کنی، فدای شیطنت های کودکانه ات تو هنوز کوچولویی... دیشب رفتی رو میز پذیرایی و تا من از آشپزخونه خودمو بهت برسونم پریدی پایین...با کله نه با پا... مثل همیشه خدا بهمون رحم کرد... فرشته ها اومدن کمک... نمی دونم با این عشق چی کار کنم......
25 مرداد 1391

9... 10... 11

سه تایی با هم دارن می یان... هر سه تا هم از بالا... دو تا نیش، یه آسیای پیشین... یه مدت بود اومدنشون به وقفه افتاده بود ولی حالا سه تایی با هم از راه رسیدن... لثه های خوشگلت متورم شدن... اعصاب کلا نداری... حوصله بی حوصله... غذا خوب نمی خوری... فقط دنبال یه چیزی می گردی که محکم بسابی به لثه هات... منم با مسواک انگشتی برات ماساژ می دم...ژل می زنم... بغلت می کنم و راه می برمت تا کمی آروم شی ولی مگه کنجکاوی کودکانه ات می ذاره.... تازگیا رو نوک انگشتای پات بلند می شی و هر چی رو که روی میز دستت بهشون می رسه می کشی پایین؛ چند شب پیش زیر بشقابی رو کشیدی پایین و یه بشقاب افتاد و شکست... خدا رحم کرد... خدایا همیشه رحم کن... خلاصه برای به دست ...
23 مرداد 1391

مهمونی چای سبز...

فراز، مبین، پرهام، امیر علی، باران، حدیث، کیمیا، رادین، آراد، علی، ژینو و رادمهر شدن بهانه تا ما مامانا خونه فراز اینا جمع شیم و یه مهمونی چای سبز بگیریم... مهمونی مون راستی راستی سبز بود، وقتی میزبان مامان فراز و فراز کوچولو باشن مهمونی سبز سبز می شه دیگه... اگه آروم می نشستی یه گوشه و خوب خوب گوش می دادی صدای بال فرشته ها رو می شنیدی... هر کدوم از این کوچولو ها همیشه چند تا فرشته باهاشونه، حالا همه شون جمع شده بودن یه جا... آخ که چه بوی بهشتی می اومد البته یه کم با بوی اون کشک بامجون خوشمزهه قاطی شده بود چقدر صحنه های خنده دار دیدیم: مامان باران باران رو آورد پیش رادان و گفت باران رادمهر رو ببین، رادمهرم یکی زد تو صورت باران،...
21 مرداد 1391

بارون نادون

 وقتی رسیدم از شدت بارون خیس بودم برادرم گفت: چرا یه چتر با خودت نمی بری؟ خواهرم گفت: چرا منتظر نشدی تا بارون بند بیاد؟ بابا با عصبانیت گفت: فقط بعد از اینکه سرما خوردی می فهمی؟ اما مامانم همانطور که موهام رو خشک می کرد گفت: بارون نادون...! این است مادر...
17 مرداد 1391

15 ماهگیت مبارککککککککک

15 ماهگیت مبارک عزیزترینم... شیرینم... رادانم چقدر قشنگه که تو داری روز به روز بزرگتر می شی... چقدر قشنگه که هر روز حروف بیشتری رو تو جمله های شیرینت به کار می بری چقدر قشنگه که هر روز بیشتر متوجه حرف های ما می شی چقدر قشنگه که صدای نفس های تو، گریه های تو، خنده های و حرف زدن ها تو 15 ماهه که تو خونه مون پیچیده دیروز برای اولین بار به پرسش به من پاسخ دادی(پارسی بنویسیم، سوال و جواب پارسی نیست) گفتم می خوای تاب سوار شی گفتی: نه... آخ که این خوشمزه ترین نه زندگیم بود... تازگیا کم غذا شدی نمی دونم چرا؛ هر وقت می رم خونه می بینم مامانی یه عالمه غذا رو کابینت ردیف کرده و داره دونه دونه همه شون رو امتحان می کنه تا تو بالاخر...
14 مرداد 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به رادمهر می باشد